loading...
تنوع موضوعی در تالار 707
تالار وبلاگ 707

خبرنامه

  • من از دوستان عزيزم خواهش دارم كه منت بزارن سر ما و عضو بشن ولي اگر كسي تمايل به عضويت نداره مي تونه با نام كاربري      demo    و رمز عبور   demo  به طور موقت وارد بشه و متن خودش رو در انجمن و سايت درج كنه . به تشكر از شما .


  •  دوست عزیز بهترین حالت نمایش در مرورگرهای Mozilla Firefox و  Google Chrome  می باشد
  • دوستان عزیز کم لطفی نکنید و لطفا نظرتون رو هم بگید به ما ...
  • دعوت به همکاری : دوستانی که مایل به همکاری با ما هستن لطفا پیغام بگذارن .
  • قابل توجه دوستان عزیز  :  هر جا از مطالب یا لینکی از مطالب مشکل داشت اطلاع دهید تا مشکل برطرف شود .
  • دامنه جدید و همیشگی 707  :  www.forum707.ir
  • بازدید از سایر صفحات  :‌ دوستان عزیز به علت به روز بودن سایت از سایر صفحات نیز بازدید کنید
  • قابل توجه دوستان عزیز  :   دوستانی که در این وبلاگ ثبت نام می کردند باید منتظر تایید مدیر وبلاگ می شدند تا نام کاربریشان فعال شود . از این پس نام کاربری شما توسط ایمیل تایید می شود . لطفا ایمیل معتبر و صحیح وارد کنید .




معرفی بخش های مختلف

این بخش ها جدیدا به تالار 707 اضافه خواهد شد ...

  • به زودی این وبلاگ با موضوعات متنوع در خدمت تمامی کاربرای عزیز می باشد . (جدید) 
  • آهنگ های پیشواز همراه اول و ایرانسل ( منتشر شده )
  • معرفی سایت های عمومی کشور  ( منتشر شده )
  • کلوپ ضد دختر  ( منتشر شده )

آخرین ارسال های انجمن
user707 بازدید : 181 سه شنبه 29 اسفند 1391 نظرات (0)

در سال ۶۳۶ ميلادي اعراب مسلمان به ايران حمله کردند
-
متاسفانه عده‌اي نيز بر اين گمان هستند که ايرانيان با آغوش باز به استقبال اعراب شتافتند!!! به همين دليل بر آن شدم که به بخشي از آن اشاره ‌کنم .

عبدالحسين زرين کوب در کتاب دو قرن سکوت مي نويسد: فاتحان، گريختکان را پي گرفتند؛ کشتار بيشمار و تاراج گيري باندازه اي بود که تنها سيصد هزار زن و دختر به بند کشيده شدند.شست هزار تن از آنان به همراه نهصد بار شتري زر و سيم بابت خمس به دارالخلافه فرستاده شدند و در بازارهاي برده فروشي اسلامي به فروش رسيدند ؛ با زنان در بند به نوبت همخوابه شدند و فرزندان پدر ناشناخته ي بسيار بر جاي نهادند
----
پس از تسلط اعراب
در حمله به سيستان؛ مردم مقاومت بسيار و اعراب مسلمان خشونت بسيار کردند بطوريکه ربيع ابن زياد ( سردار عرب ) براي ارعاب مردم و کاستن از شور مقاومت آنان دستور داد تا صدري بساختند از آن کشتگان ( يعني اجساد کشته شدگان جنگ را روي هم انباشتند ) و هم از آن کشتگان تکيه گاهها ساختند؛ و ربيع ابن زياد بر شد و بر آن نشست و قرار شد که هر سال از سيستان هزار هزار ( يک ميليون ) درهم به امير المومنين (عُــمر، خلیفه دوم) دهند با هزار غلام بچه و کنيز. ( کتاب تاريخ سيستان صفحه۳۷، ۸۰ - کتاب تاريخ کامل جلد1 صفحه ۳۰۷)

در حمله اعراب به ري مردم شهر پايداري و مقاومت بسيار کردند ؛ بطوريکه مغيره ( سردار عرب ) در اين جنگ چشمش را از دست داد . مردم جنگيدند و پايمردي کردند... و چندان از آنها کشته شدند که کشتگان را با ني شماره کردند و غنيمتي که خدا از ري نصيب مسلمانان کرد همانند غنائم مدائن بود .( کتاب تاريخ طبري؛ جلد پنجم صفحه ۱۹۷۵)

در حمله به شاپور نيز مردم پايداري و مقاومت بسيار کردند بگونه اي که عبيدا ( سردار عرب ) بسختي مجروح شد آنچنانکه بهنگام مرگ وصيت کرد تا به خونخواهي او؛ مردم شاپور را قتل عام کنند؛ سپاهيان عرب نيز چنان کردند و بسياري از مردم شهر را بکشتند. (کتاب فارسنامه ابن بلخي؛ صفحه 116 -کتاب تاريخ طبري؛ جلد پنجم صفحه 2011)

در حمله به اليس؛ جنگي سخت بين سپاهيان عرب و ايران در کنار رودي که بسبب همين جنگ بعد ها به « رود خون » معروف گرديد در گرفت. در برابر مقاومت و پايداري سرسختانه ي ايرانيان؛ خالد ابن وليد نذر کرد که اگر بر ايرانيان پيروز گرديد « چندان از آنها بکشم که خون هاشان را در رودشان روان کنم » و چون پارسيان مغلوب شدند؛ بدستور خالد « گروه گروه از آنها را که به اسارت گرفته بودند؛ مي آوردند و در رود گردن مي زدند » مغيره گويد که « بر رود؛ آسياب ها بود و سه روز پياپي با آب خون آلود؛ قوت سپاه را که هيجده هزار کس يا بيشتر بودند؛ آرد کردند ... کشتگان ( پارسيان ) در اليس هفتاد هزار تن بود.( کتاب تاريخ طبري؛ جلد چهارم؛ صفحه ۱۴۹۱- کتاب تاريخ ده هزار ساله ايران؛ جلد دوم برگ 123)

در شوشتر؛ مردم وقتي از تهاجم قريب الوقوع اعراب با خبر شدند ؛ خارهاي سه پهلوي آهنين بسيار ساختند و در صحرا پاشيدند. چون قشون اسلام به آن حوالي رسيدند ؛ خارها به دست و پاي ايشان بنشست ؛ و مدتي در آنجا توقف کردند. پس از تصرف شوشتر ؛ لشکر اعراب در شهر به قتل و غارت پرداختند و آناني را که از پذيرفتن اسلام خود داري کرده بودند گردن زدند. (کتاب الفتوح صفحه ۲۲۳ – کتاب تذکره شوشتر؛ صفحه۱۶ )

در چالوس رويان؛ عبدالله ابن حازم مامور خليفه ي اسلام به بهانه (دادرسي ) و رسيدگي به شکايات مردم؛ دستور داد تا آنان را در مکان هاي متعددي جمع کردند و سپس مردم را يک يک به حضور طلبيدند و مخفيانه گردن زدند بطوريکه در پايان آنروز هيچ کس زنده نماند ... و ديه ي چالوس را آنچنان خراب کردند که تا سالها آباد نشد و املاک مردم را بزور مي بردند. (کتاب تاريخ طبرستان صفحه ۱۸۳ - کتاب تاريخ رويان؛ صفحه ۶۹ )

در حمله به سرخس؛ اعراب مسلمان «همه ي مردم شهر را بجز يک صد نفر ؛ کشتند . (کتاب تاريخ کامل؛ جلد سوم؛ صفحه 208و 303)

در حمله به نيشابور؛ مردم امان خواستند که موافقت شد؛ اما مسلمانان چون از اهل شهر کينه داشتند؛ به قتل و غارت مردم پرداختند؛ بطوريکه « آنروز از وقت صبح تا نماز شام مي کشتند و غارت مي کردند. (کتاب الفتوح؛ صفحه 282 (

در حمله ي اعراب به گرگان؛ مردم با سپاهيان اسلام به سختي جنگيدند؛ بطوريکه سردار عرب ( سعيد بن عاص ) از وحشت؛ نماز خوف خواند . پس از مدتها پايداري و مقاومت؛ سرانجام مردم گرگان امان خواستند و سعيد ابن عاص به آنان « امان » داد و سوگند خورد « يک تن از مردم شهر را نخواهد کشت » مردم گرگان تسليم شدند؛ اما سعيد ابن عاص همه ي مردم را بقتل رسانيد؛ بجز يک تن؛ و در توجيه پيمان شکني خود گفت: « من قسم خورده بودم که يک تن از مردم شهر را نکشم! .. تعداد سپاهيان عرب در حمله به گرگان هشتاد هزار تن بود. (کتاب تاريخ طبري جلد پنجم صفحه۲۱۱۶ - کتاب تاريخ کامل؛ جلد سوم ؛ صفحه ۱۷۸ )

پس از فتح" استخر" (سالهاي 28-30 هجري) مردم آنجا سر به شورش برداشتند و حاکم عرب آنجا را کشتند. اعراب مسلمان مجبور شدند براي بار دوم" استخر" را محاصره کنند.مقاومت و پايداري ايرانيان آنچنان بود که فاتح "استخر" (عبدالله بن عامر) را سخت نگران و خشمگين کرد بطوريکه سوگند خورد که چندان بکشد از مردم " استخر" که خون براند. پس خون همگان مباح گردانيد و چندان کشتند خون نمي رفت تا آب گرم به خون ريختندپس برفت و عده کشته شدگان که نام بردار بودند "چهل هزار کشته " بودند بيرون از مجهولان.(کتاب فارسنامه ابن بلخي صفحه 135-- کتاب تاريخ کامل؛ جلد سوم صفحه 163)

رامهرمز نيز پس از جنگي سخت به تصرف سپاهيان اسلام در آمد و فاتحان عرب؛ بسياري از مردم را کشتند و زنان و کودکان فراواني را برده ساختند و مال و متاع هنگفتي بچنگ آوردند.(کتاب الفتوح؛ صفحه 215)

مردم کرمان نيز سالها در برابر اعراب مقاومت کردند تا سرانجام در زمان عثمان؛ حاکم کرمان با پرداخت دو ميليون درهم و دو هزار غلام بچه و کنيز؛ بعنوان خراج سالانه؛ با اعراب مهاجم صلح کردند.(کتاب تاريخ يعقوبي صفحه 62 -کتاب تاريخ طبري جلد پنجم صفحه 2116, 2118 - کتاب تاريخ کامل؛ جلد سوم صفحه 178,179)

جنايات اعراب تنها به اين شهر‌ها ختم نشده است و اينها تنها گوشه‌اي از تاراج ميهنمان به دست تازيان بود و آشکارا مقاومت ايرانيان در برابر آنان را ثابت مي‌کند. اگر شهر خاصي‌ مورد نظر شما بود خوشحال خواهم شد که روايت آنرا شرح دهم.

در کتاب عقدالفريد چاپ قاهره-جلد ۲ صفحه ۵ -سخني از خسرو پرويز نقل شده که مي گويد: اعراب را نه در کار دين هيچ خصلت نيکو يافتم و نه در کار دنيا. آنها را نه صاحب عزم و تدبير ديدم و نه اهل قوت و قدرت. آنگاه گواه فرومايگي و پستي همت آنها همين بس که آنها با جانوران گزنده و مرغان آواره در جاي و مقام برابرند .فرزندان خود را از راه بينوايي و نيازمندي مي کشند و يکديگر را بر اثر گرسنگي و درماندگي مي خورند.از خوردنيها و پوشيدنيها و لذتها و کامروانيهاي اين جهان يکسره بي بهره اند.
 
 بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛
 تا آیندگان ندانند بی‌عرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده‌ایم

user707 بازدید : 218 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود شش روز می گذشت .

فرشته ای ظاهر شد و گفت :"چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟"

خداوند پاسخ داد:

دستور کار او را دیده ای ؟

باید 200 قطعه متحرک داشته باشد که همگی قابل جایگزینی باشند .

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای مانده شب کار کند .

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را ، از زانوی خراشیده تا قلب

شکسته درمان کند .

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد . این همه کار برای یک روز زیاد است .

باشد فردا تمامش کنید .

خداوند گفت : نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این قدر

به من نزدیک است تمام کنم . از این پس هنگام بیماری می تواند خودش را

درمان کند .یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه را وادار کند 5 سال

دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد : اما ای خداوند او را خیلی نرم آفریدی ؟

بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام .تصورش را هم نمی توانی

بکنیکه تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید :

" فکر هم می تواند بکند ؟ "

خداوند پاسخ داد :

"نه تنها فکر می کند بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد ."

آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد و پرسید :

"اشک دیگر برای چیست ؟"

خداوند گفت :

"اشک وسیله ایست برای ابراز شادی ، اندوه ، درد ، ناامیدی ، تنهایی ،

سوگ و غرورش ... "

فرشته متاثر شد و گفت :

"شما فکر همه چیز را کرده اید چون زن ها واقعا حبرت انگیزاند .

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند

همواره بچه ها را به دندان می کشند

سختی ها را بهتر تحمل می کنند

بار زندگی را به دوش می کشند

ولی شادی ، عشق ، لذت در فضای خانه می پراکنند

وقتی خوش حال اند گریه می کنند

برای آنچه باور دارند می جنگند

در مقابل بی عدالتی می ایستند

بدون قید و شرط دوست می دارند

وقتی بچه هایشان به موقعیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

وقتی می بینند همه از پا افتاده اند قوی و پابرجای می مانند

آنها می رانند ، می پرند ، راه می روند ، می دوند تا نشان تان بدهند چقدر

برایشان مهم هستید .

قلب زن است که جهان را به چرخش درمی آورد .

زن ها در هر اندازه و شکل و رنگی موجود اند و همه شان می دانند بغل کردن و

بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد .

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است

آن ها شادی و امید به ارمغان می آورند . آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیز های زیادی برای گفتن و بخشیدن دارند."

خداوند گفت :"این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد ! "

فرشته پرسید چه عیبی ؟

خداوند گفت :

" قدر خودش را نمی داند ... "

user707 بازدید : 223 یکشنبه 29 مرداد 1391 نظرات (0)

در یکی از اتاقهای بیمارستان دو مرد بستری بودند . یکی از انها اجازه داشت تا هر بعدازظهر یک ساعت از تخت خود بلند شده بنشیند تا مواد زائد از ریه اش دفع شود . تخت او نزدیک تنها پنجره اتاق بود .

مرد دیگری باید تمام روز روی تختش دراز می کشید و از جایش بلند نمیشد .

انها ساعتها در باره عقاید , خانواده ها , خانه , شغل , دوران خدمت سربازی و تعطیلاتشان با هم صحبت میکردند .

هر بعداز ظهر وقتی مرد کنار پنجره میتوانست بنشیند , تمام چیزهائی را که میتوانست بیرون پنجره ببیند را برای هم اتاقی اش تعریف میکرد .

مرد دیگر هم در آن یک ساعت خود را در دنیای گسترده و پر جنب و جوش و رنگارنگ بیرون حس میکرد .

پنجره بر یک پارک یا دریاچه ای زیبا مشرف است , اردکها و قوها در آب بازی میکنند , و بچه ها قایقهای کاغذی شان را در آن شناور میکنند .

عشاق جوان بازو به بازوی هم در میان گلهای رنگارنگ قدم میزنند و یک منظره دل انگیز از خط افق در دور دست پدیدار است .

وقتی مرد کنار پنجره تمام این چیزهای زیبا و مطبوع را توصیف میکرد مرد دیگر میتوانست چشمهایش را بسته و همه آن مناظر را مجسم کند .

در یک بعدازظهر گرم مرد کنار پنجره گفت : سربازانی را می بیند که رژه می روند , مرد دیگر اگر چه صدای آنها را نمیشنید , میتوانست با کلمات توصیفی و زیبا آنها را تصور کند .

 

روزها و هفته ها گذشت .

 

یک روز صبح که پرستار برای سرکشی به اتاق انها آمد با پیکر بی جان مرد کنار پنجره مواحه شد .

او بسیار ناراحت شد و خدمه بیمارستان را صدا کرد تا جسد او را بیرون ببرند . پس از مدتی مرد دیگر از پرستار خواست که او را به تخت کنار پنجره منتقل کند .

پرستار با کمال میل این کار را کرد و وقتی از راحتی جای بیمار مطمئن شد اتاق را ترک کرد .

مرد به ارامی خود را کنار پنجره کشید و به زحمت به ارنج خود تکیه داد تا برای اولین بار دنیای واقعی پشت پنجره را ببیند , اما با یک دیوار بلند مواجه شد !

 

پرستار را صدا کرد و پرسید چه کسی ان مرد را مجبور کرده بود که چنان چیزهای خیال انگیزی برای او در بیرون پنجره به تصور بکشد .

پرستار پاسخ داد که ان مرد کور بوده و حتی دیوار  را هم نمی دیده است .

و ادامه داد : شاید او میخواسته تو را به زندگی امیدوار کند .

 

چه لذتبخش است که دیگران را خوشحال کنیم , حتی اگر خود در وضعیت بدی باشیم .

ما با شرح غصه هامان نیمی از آن را به دیگران انتقال میدهیم , در حالی که اگر شادی تقسیم شود دو برابر میشود !!!

user707 بازدید : 207 شنبه 28 مرداد 1391 نظرات (0)

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.

user707 بازدید : 231 چهارشنبه 11 مرداد 1391 نظرات (0)

منبع ايران اکتور :داستان طنز
نويسنده: هوشمند ورعي
Email: h_varaei@yahoo.com
اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود. بعدش هم كه از فروشنده گل ارزان تر درخواست مي كني و جواب سر بالاي جناب گلفروش را مي شنوي، شكل و شمايلت روي «گل يخ» را هم سفيد مي كند!!! البته ناگفته نماند كه بنده حقير سراپا بي تقصير هنوز در اوان سنين جواني، حدود اي «سي و نه» سالگي بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوي نيز نيازي به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمي نمودم منتهي به علت اينكه بعضي از فواميل محترمه خطر ترشي افتادگي، پوسيدگي روحي و زنگ زدگي عاطفي اينجانب را به گوش سلطان بانوي خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» يعني وزير «اكتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا براي جلوگيري از خطرات احتمالي عاق شدگي زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و ميراث نداشته و يا حرام شدن شير ترش مزه نخورده سي و هشت سال پيش و متعاقب آن سينه كوبيدن ها و لعن و نفرين هاي جگرسوز نمودن و آرزوي اشّد مجازات در صحراي محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات بچه هاي فاميل و همسايه مبني بر قبول شدن در رشته هاي دانشگاهي؛ نانوايي سنگكي اطاق عمل،تايتانيك پزشكي، مهندسي فوتولوس و متلك شناسي هنرهاي تجسمي، صلاح را بر آن ديدم كه حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پيشگيري از بمباران شدن توسط هواپيماهاي تيز پرواز «لنگه كفشهاي F14» و موشكهاي بالستيك «نيشگون ها و سقلمه هاي F11» و غش و ضعف هاي گاه و بيگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بيرون كردنهاي «پدر سالار» و تهديدات جاني و مالي فوق العاده وحشتناك همشيره هاي مكرّمه با مراسم خواستگاري امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم.

به ادامه مطلب مراجعه کنید ...

user707 بازدید : 375 سه شنبه 10 مرداد 1391 نظرات (0)

نمرود هم چنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مي‎كرد، و به شيوه‎هاي طاغوتي خود ادامه مي‎داد، خداوند براي آخرين بار حجّت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيره سري خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگي ننگين او را پايان بخشد.
خداوند فرشته‎اي را به صورت انسان، براي نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:
«... اينك بعد از آن همه خيره سري‎ها و آزارها و سپس سرافكندگي‎ها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيي، و به خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ كه خداي آسمانها و زمين است ايمان بياوري، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار،‌دست برداري، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهي،‌خداوند داراي سپاه‎هاي فراوان است و كافي است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاي درآورد.»
نمرود خيره سر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخي و پررويي گفت: «در سراسر زمين، هيچ كس مانند من داراي نيروي نظامي نيست، اگر خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ داراي سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آمادة جنگيدن با آن سپاه هستيم.»
فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آماده سازي پرداخت، و سپاهيان بي‎كران او با نعره‎هاي گوش خراش به صحنه آمدند.
آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: «اين لشكر من است!»
ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا مي‎رسند.
درحالي كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روي مسخره قاه قاه مي‎خنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بي‎كراني از پشه‎ها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آنقدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روي يك انسان مي‎افتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويي ماهها غذا نخورده‎اند) طولي نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.
شخص نمرود در برابر حملة برق آساي پشه‎ها به سوي قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و درِ آن را محكم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشه‎اي نديد، احساس آرامش كرد، با خود مي‎گفت: «نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبري نيست...»
در همين لحظه باز همان فرشتة ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: «لشكر ابراهيم را ديدي! اكنون بيا و توبه كن و به خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ ايمان بياور تا نجات يابي!»
نمرود به نصايح مهر انگيز آن فرشتة ناصح،‌ اعتنا نكرد. تا اين كه روزي يكي از همان پشه‎ها از روزنه‎اي به سوي نمرود پريد، لب پايين و بالاي او را گزيد، لبهاي او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بيني به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدري باعث درد شديد و ناراحتي او شد، كه گماشتگان سر او را مي‎كوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبت باري به هلاكت رسيد و طومار زندگي ننگينش پيچيده شد

 به تعبير قرآن:

 <<وَ اَرادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلْناهُمُ الْاَخْسَرِينَ>> نمروديان باتزوير و نقشه‎هاي گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولي خود شكست خوردند.

user707 بازدید : 371 یکشنبه 01 مرداد 1391 نظرات (0)

 

یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه :
خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه :
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم
توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه
معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن
خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا
دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا
همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم
خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم
میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟
مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده :
پا
دوباره خانوم معلمه میپرسه:
پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم
مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده :
جیب
دوباره خانوم معلمه سوال میکنه:
اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا
تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده :
دست دادن
باز معلمه سوال میکنه :
بگو ببینم اون چیه که وفتی میره تو سفت و قرمزه اما وفتی میاد بیرون شل و چسبناک
مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:
آدامس بادکنکی
دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم
من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم!

هر چند من می دونم شما هم سوال ها رو اشتباه جواب دادین!!!
ولی اشکالی نداره فقط یه کم مثبت فکر کنید!!!

user707 بازدید : 270 جمعه 30 تیر 1391 نظرات (0)

دست خط صادق هدایت

 

من همان قدر از شرح حال خودم شرَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قائل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آن‌ها مناسب تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود وازدهٔ بی مصرف قضاوت محیط دربارهٔ من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.

user707 بازدید : 391 جمعه 30 تیر 1391 نظرات (0)

دو رفیق بودند به نام"خیر" و "شر". روزی آهنگ سفر كردند. هر  یك  توشه ی راه و مشكی پر آب با خود  برداشتند  و

 رفتند تا به بیابانی رسیدند كه ازگرما چون تنورى تافته بود و آهن در آن از تابش خورشید نرم می شد.

خیر كه بی خبر از این بیابان سوزان،آب هاى خود را تا قطره آخر،آشامیده بود تشنه ماند امّا چون از بد ذاتی رفیق خود

 خبر داشت،دم نمی زد* ؛ تاجایى كه از تشنگى بى تاب شد و دیده اش تار گشت .

سر انجام دو لعل گران بهایى را كه با خود داشت، در برابر جرعه اى آب به شر واگذاشت .

شر به سبب خبث* طینت* آن را نپذیرفت و گفت:  از تو فریب نخواهم خورد. اكنون كه  تشنه اى لعل  مى بخشى و

چون به شهر رسیدیم آن را باز مى ستانى .چیزى به من ببخش كه هر گز نتوانى آن را پس بگیرى.

خیر پرسید:منظورت چیست؟

گفت: چشم هایت را به من بفروش.

خیر گفت: از خدا شرم ندارى كه چنین چیزىاز من مىخواهى؟ بیا و لعل ها را بستان و جرعه اى آب به من بده.

                               حالى آن   لعل   آبدار   گشاد                     پیش  آن  ریگ    آبدار   نهاد

                               گفت مردم ز  تشنگى  در یاب                     آتشم  را بكش به  لختی آب

                               شربتى آب از آن زلال چونوش                     یا به همّت ببخش یا بفروش

هر چه خیر التماس كرد، سود نبخشید و چون از تشنگى جانش به لب رسید ، تسلیم گشت و:

                              گفت برخیز  تیغ  و  دشنه*   بیار                 شربتى آب سوى  تشنه  بیار

                              دیده ى   آتشین   من   بر   كش                 و آتشم را بكش به  آبى خوش 

                              شركه آن دید ،  دشنه باز  گشاد                 پیش آن خاك تشنه رفت چوباد

                              در چراغ   دو  چشم  او   زد   تیغ                 نامدش   كشتن   چراغ    دریغ

                              چشم تشنه چو   كرده  بود  تباه                 آب   نا  داده   كرد   همّت   راه

                              جامه و رخت و گوهرش بر داشت                مرد  بى دیده  را تهى بگذاشت

 

user707 بازدید : 297 پنجشنبه 29 تیر 1391 نظرات (0)

+18 

 

کی باهات این کار رو کرده؟
دختر بچه نگاهش رو به زمین دوخته بود و حرف نمی زد
اگه نگی کی باهات این کار رو کرده نمی تونم کمکت کنم
دخترک ساکت بود
فکر می کنی خودت به تنهایی می تونی از پس این مشکل بر بیایی؟
باز هم حرفی نزد
من فقط می خوام کمکت کنم به هیچکس هم هیچی نمی گم ولی باید بهم اعتماد کنی، می فهمی؟
دخترک سرش رو بلند کرد، و با چشمهایی که مثل دو تیله براق بودن به شهرزاد زل زد. یکبار بهش اعتماد کرده بود و انگار می خواست مطمئن بشه که می شه بازم به این آدم اعتماد کرد. وقتی مطمئن شد گفت:
محسن...برادرم محسن...
رنگش پرید. توی اون یکی دو سالی که مشاور مدارس پایین شهر تهران بود به دختر بچه هایی کمک کرده بود که انواع و اقسام مشکلات روحی و روانی رو داشتن. ولی این یکی با همه فرق می کرد. توی اون دل کوچیکش یه راز بزرگ داشت. رازی که دیگه بیشتر از اون نمی تونست پنهونش کنه.
رازی که داشت شکل می گرفت و دست و پا در می آورد.
دخترک بیچاره، یکی دو ماهی بود که سکوت کرده بود و با هیچ کس حرف نمی زد. نه درس جواب می داد و نه با همکلاسی هاش بازی می کرد. معلمهای دیگه، از شیوه های رایج، جواب نگرفته بودن و فقط شهرزاد بود که موفق شد از زیر زبون دخترک بکشه که دردش چیه. دخترک از برادرش حامله شده بود
نترس عزیزم من کمکت می کنم، بهت قول می دم...
فردای اون روز شهرزاد رفت خونه دخترک که با مادرش صحبت کنه.یک جایی دور و بر میدون شوش به اسم انبار گندم.
آدرس رو به سختی پیدا کرد. در زد ومنتظر شد تا یکی باز کنه... توی دلش خدا خدا می کرد که برادره در رو باز نکنه... که نکرد... چون خونه نبود...
زنی که در رو باز کرد در یک کلمه-هر چند که یک کلمه کمه- خسته بود. خسته از همه چیز حتی خسته از بازکردن در...
سلام من شهرزادم معلم دخترتون...
سلام
باید باهاتون صحبت کنم...
چی شده با بچه ها دعوا کرده می خوایین بیرونش کنین...
نه...نه...قضیه خیلی جدیه، جلوی درنمی شه گفت. اجازه هست که بیام داخل؟
زن با بی میلی راه رو باز کرد و شهرزاد از مقابلش گذشت و داخل شد.داخل جایی که داخل و بیرون نداشت.یه اطاق کوچیک فرش شده بود با دو تا پشتی یک طرف و چند تا تشک و پتوی روی هم چیده شده، کنج دیوار. یکاجاق گاز و یکی دو قابلمه وچند بشقاب هم همون کنار زن خسته حوصله تعارف نداشت، نه چای نه میوه و شیرینی، تا در روبست، گفت: چی کار کرده؟
شهرزاد نگاهش رو از در و دیوار اون اطاق کوچیک برداشت و به چهره پژمرده زن خیره شد. معلوم بود که سن چندانی نداره ولی تکیده و رنگ و رو رفته بود. چشمهاش با دخترش مو نمی زد، فقط مال این برعکس دخترش، دیگه مثل تیله برق نداشت.
شما چند تا بچه دارین خانم؟
به جز دخترم یه پسر هجده ساله هم دارم
اسمش محسنه نه؟
آره ...محسن ولی الان خونه نیست سر کاره
چی کار می کنه؟
نمی دونم صبح می ره شب می آد
درس نمی خونه؟
نه...چند ساله که مدرسه نمی ره دیگه
چی کار می کنه روزها؟
مگه تو معلم دخترم نیستی چرا سراغ پسرم رو می گیری
شهرزاد به چهره شکاک و در هم زن نگاه کرد و گفت
دخترتون حامله اس، از برادرش
زن حرفی نزد
می دونم سخته که باور کنین ولی بچه مال پسرتونه
زن کماکان ساکت موند
سکوت زن خسته، به نظر شهرزادطبیعی بود. به همین دلیل نفس حبس شده اش رو با صدا بیرون داد و به اطراف نگاه کرد،
تا بهش وقت داده باشه که از اون شوک بزرگ بیرون بیاد...
دیوارهای ترک خورده و زرد شده از زردآب بارونی که احتمالا از سقف به پایین نشت می کرد... پارچه بلندی که از درگاهی توالت به جای در آویزون بود...
کمد چوبی قدیمی درهمون باریکه راه ورودی... خبری از آشپزخونه و حمام نبود و به نظر نمی رسید که اون خانه کوچیک اتاق دیگه ایی داشته باشه
شما با پسر و دخترتون همه توی همین اتاق می خوابین
زن به حرف اومد و گفت: آره همینجا می خوابیم باباشون هم هست...
یعنی چهار تایی کنار هم می خوابین
جا که نداریم مجبوریم
بر خلاف تصور شهرزاد اثری از شوک در چهره و گفتار زن دیده نمی شد و ظاهرا نفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.به همین خاطر شهرزاد دوباره رفت سر اصل مطلب و با تاکید بیشتری گفت:
دخترتون حامله شده، می دونم که باور نمی کنین کار پسرتون باشه ولی من تقریبا مطمئن هستم و واقعیت اینه که...
زن حرف شهرزاد رو قطع کرد و گفت : خودم به پسرم گفتم که باهاش بخوابه! باباش هم باهاش می خوابه! اینجا توی این محل خیلی ها ایدز دارن نمی خوام شوهر و پسرم آلوده بشن. این دختر هم که هست. مال خودمونم هست، می دونیم که پاکه، چرا نکنن که بعدش برن با ناشناس ها بخوابن، مریض بشن
شهرزاد خیلی خودش رو کنترول کرد که بالا نیاره و غش نکنه. اون خونه واقعا جای غش کردن نبود.
دیگه با زن خسته حرف نزد و از اون خانه محقر خارج شد چند روزی حالش خوب نبود و با کسی حرف نمی زد ولی بعد گشت و یکی رو پیدا کرد که سقط می کرد. دخترک رو برد پیشش و به خرج خودش بچه رو ازشر اون رازی که دیگه چندان هم رازنبود خلاص کرد.
دست آخر هم نشست و فکر کرد که واقعا چه کمکی می تونه به اون بچه بکنه و چون به هیچ نتیجه درستی نرسید وقتی که برای آخرین بار رفت بهش سر بزنه- به اتفاق یکی از دوستان پسرش، (به جز بار اول هیچوقت جرات نکردتنها بره توی اون خانه) دو تا بسته هدیه با خودش برد. توی اولی یک عروسک زیبا گذاشت و توی دومی دویست تا کاندوم. عروسک رو داد به دخترک که حالش بهتر شده بود و لبخند به لب داشت و کاندوم ها رو داد به مادره.
لااقل مراقبت کنین که بچه بیچاره دوباره به این روز  نیفته...
اون شب پدر خونواده- تکیده و چرک و چروک- کنار دیوار همون خانه محقر به پشتی ها تکیه داده بود و سعی می کرد، نگاهش با نگاه شهرزاد تلاقی نکنه، ولی از محسن خبری نبود


این روایت بانهايت تاسف واقعي است!
وتمامي نامها مستعار است

معرفی سایت های عمومی کشور

تعداد صفحات : 2

درباره ما
تالار تفریح و سرگرمی ، اطلاع رسانی و دانلود 707 با تنوع موضوعی در خدمت شما دوستان عزیز می باشد . در انجمن سایت ثبت نام کرده و مطالب جذاب خود را با دوستانتان به اشتراک بگذارید . منتظر حضور گرم شما عزیزان هستیم .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست عزیزی که افتخار دادی و از وب ما بازدید کردی ، میشه بگی دختری یا پسر ؟!؟!؟!
    دوستان عزیز نظر شما راجع به محتوا و قالب و در کل ، سایت چیه ؟
    دوست دارید از چه موضوعاتی بیشتر مطلب گذاشته بشه ؟
    نظر شما درباره اجباری کردن ثبت نام کاربر ها در سایت و بعد استفاده از مطالب کار درستی است ؟
    پیوندهای روزانه
    ساعت و تاريخ هجري شمسي




    آمار سایت
  • کل مطالب : 256
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 134
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 172
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 252
  • بازدید ماه : 916
  • بازدید سال : 7,933
  • بازدید کلی : 258,534
  • آخرین مطالب ارسالی ( 30 مطلب )
    لباس مجلسی زنانه ( 9 مدل ) - 29 شهریور 1392
    معرفی انواع مودم های ADSL - 25 شهریور 1392
    نصب مودم ADSL - 24 شهریور 1392
    شرح مختصر تلفن همراه - 23 شهریور 1392
    قرآن از دید دکتر شریعتی - 21 شهریور 1392
    آدم های ساده - 21 شهریور 1392
    نکته های کارت های عابربانک - 21 شهریور 1392
    این روزها - 01 شهریور 1392
    آهنگ جدید و فوق العاده زیبای پارسا با نام تب دستات - 01 شهریور 1392
    اعراب با ایران چه کردند ؟ - 29 اسفند 1391
    برنامه nimbuzz برای کامپیوتر - 15 بهمن 1391
    مدل لباس مجلسي زنانه شماره 1 - 23 مهر 1391
    دانلود آهنگ بي خداحافظي با صداي رضا صادقي - 20 مهر 1391
    بازي فلش قارچ خور - 16 مهر 1391
    جالبه بخونيد ... - 14 مهر 1391
    حسرت - 05 مهر 1391
    دلم گرفته از تنهايي - 05 مهر 1391
    دانلود آهنگ جدید محمد اصفهانی بنام تکیه بر باد - 31 شهریور 1391
    در كجا نشسته اي - 29 شهریور 1391
    اين چشم ها - 29 شهریور 1391
    تا حالا دقت كردين (4) - 28 شهریور 1391
    آهنگ هاي محسن يگانه - ايرانسل - 28 شهریور 1391
    آهنگ هاي پويا بياتي - ايرانسل - 28 شهریور 1391
    بيچاره دخترا ...!!! ( طنز ) - 26 شهریور 1391
    ماهي فلاور هورن - 26 شهریور 1391
    معرفي ماهي پرت - 26 شهریور 1391
    معرفي ماهي دم شمشيري - 26 شهریور 1391
    معرفي ماهي اوراتوس - 26 شهریور 1391
    روش رفع بلاک سايت سافت گذر - 24 شهریور 1391
    كلاه قرمزي و بچه ننه - 23 شهریور 1391

    تماس با ما